ذکر نگفته ات را قضاکن

حواسم معلوم نیست کجاست. آدم بسنده کنی شده ام. بسنده میکنم به چند دستمال تر، به چند هق هق و آه.. بسنده میکنم به هم زدن شیر نذری.. بسنده میکنم به چند ذکر و خودم را راحت.. نه خودم را عذاب میدهم..

بسنده کردم به یک یاعمو که اصلاً مطمئن نیستم توی دلم گفته باشم یا نه؛ 133 مرتبه ذکر کاشف الکرب پیشکشم!

همینطوری میشود بعدش. اینجا سال به سال خاک میخورد، دستم به سوی هیچ دفتری نمیلرزد و بعد دلم را آشوبی سخت فرامیگیرد و پوچ میشوم..

پوچ میشوم و می ترسم. از خودم، از دنیا که در منتها الیه قصه مرا به لحظاتی دهشتناک میخواند..

دستم به دامان هیچ باب الحوائجی که آویخته نباشد همین می شود.

سرد میشوم. یخ میزنم و از دل می ترکم.

خدای دلم شاهد تنهاییست و شاید به شهادت گرفتنش تمام دارایی من باشد که در این چند صباح اخیر نه طاعتی جز یکی چند رکعت سر به هوای بجا نیاورده بسویش فرستاده ام و نه خاشعانه جز آن چند قدم که به وصال ضریح رضوی نیانجامید دست امیدم به ضریح عنایتی آویخته..

خدای جانم که این چندین و چند شبانه ی بی دلی و اندوه های ابلهانه راهم را به آغوشش راست نمی کنم، نمیدانم تا کی دست روی دست این یدین باسط بالرحمه خواهد نهاد و مرا اینچنین سرگشته، بی صاحب، بدبخت و آواره میخواهد..

هلیدن فعل درست این روزهاست که خدایم برای من صرف می کند و ادبیات را به رخ این قلم شکسته ی امروز و مدعی دیروز میکشد..

دلم آواره است.. دلم نه، روانم. پریشانم و این از آن دست پریشانی هایی نیست که عمری دلخوششان بودم و مرا از عالم جدا میکرد و به زمره ی خاصان می بُرد.

این پریشانی از آن نوع بدبختی هایی است که هر از گاه گریبان کسان چون من را به سختی -تأکید میکنم، به سخـــتی- میگیرد و دست برنمیدارد تا به جانکاه ترین تصویر در هزاره ی پس و پیش از انسان رو به آینه نرساندش.

از یک جایی باید شروع بشود این بازسازی بنیادین.

گیریم کمی کلمه ی مبهم مغموم گیرکرده باشد در گلوی این انگشتهای سرد که زمستانها پا به پای بی تابی دل آدم حوصله ی تقلا ندارند.

گیریم کمی طول بکشد تا آدم بفهمد کجای کار میلنگد و پطرس فداکار ضمیر از کجا به بعد غافل بوده که سد محکم روح آدمی ترک برداشته و هجمه ی بی رحم اینهمه دنیا روی مغول را سفید کرده و فاتحانه و بر اوج سبوعیت سینه ی چون منی را تنگ کرده و فخر کائنات را به ریسمان ذهنیتی عاری از توکل به دار خفقان میآویزد..

مرگ، تصویر مبهم ذهن آدمیست. بی هیچ راهی، علمی، احاطه ای که برای یکبار پیش از تجربه ی حقیقت، این ترس دائم ذهن را از هم بدرد، جز همان که معصوم در کلامی دز کنج لبخندی گفت که به بوئیدن گلی می ماند و چه گلی در انتظار من است که گلستان در پی گلستان به آتش مباهات سوزانده ام و همچنان یکه تاز و یاغی، رخش جنون بی افسار را در ورطه ی بی خویشی و ناراستی به امان بی خدا هی میکنم..

----

پ.ن- 133بار زمزمه نه، که به بلندای توان حنجره ی بی تاب از توان افتاده ات به گوش کائنات بخوان که:

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، إکشف کربی بحق أخیک الحسین..


ای اهل حرم؛ میر و علمدار نیــــــــــــــامد؟

خاتونک پرسان پرسان، صحرای نومیدی می نوردید..

توی رویام میدوم. خاک آلود، سراپا..

میرسم کنار قامتش و تمام بهشت را بغل میکنم و برمیخیزم.

قلبش مثل قناری کوچکی می تپد و جانم را میگیرد این نفســ نفسـ نفس زدنش..

تشنه نیست و اصلا از یاد برده تَـرَک های لبهاش را..

دل توی دلش نیست..

من که تاریخ این روز سنگی را هزاربار شنیده ام، میدانم که خبر خوشی در هیچ خیمه ای در انتظار نیست.

اما چه کنم که همچنان قلبش هزار بار در دقیقه به هم آوایی کائنات می پرسد:

ای اهل حرم؛

میر و علمدار نیــــــــــــــامد؟

سقای حسین، سیّد و سالار نیامد؟؟

.

.

نوایی از جان عمو برآمده و بر گوشش نشسته که

الله اکبــــر!

پدر شکر کرده و امیدش در برابر هجوم کمانداران سیاهی، در تعارضی آشکار قیام کرده است..

الله اکبــر!


خاتونک پلکها را میفشارد بر هم..

هر دعایی که رباب به روی ماه اصغر خوانده تکرار میکند..

دو دست کوچک را رو به کهکشانی از درد گشوده و دل لرزانش قرص است.

.

.

.

.

پ.ن- 133 بار نجوا کن   

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین ، اکشف کربی بحق اخیک الحسین..

شبی از "آن" شب ها

 دوباره زمزمه میکنم 313 بار، که "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کربی بحق اخیک الحسین"..

 امشب اما گویی عصاره ی اندوه های دنیا را ریخته باشند به قعــــر چاهی در نامکانی دور از دسترس؛ انگار لجوج ترین و مصمم ترین غمگنانه های عالم هم در برابر لشکر انفرادیم سپر افکنده اند و از این رو سرخوشم از درون.

امسال، امشب، دلم حسرتی نداشت، غمی نداشت، جز همان یکی که گفت:


غم تو موهبت کبریاست در دل من

نمیدهم به سرور بهشت این غم را

در سایه سار خورشید (1)

الف..

دوباره نشسته ام اینجا، کنار سامان سرای شما. آنجا که قلم می دود و غزلواره ها زاده میشوند.

آفتاب اواسط اردیبهشت مادرانه و نوازشگرا به سمت مغرب گیسو می رهاند و نسیم خوش بال و پر ملائک مقیم در این ازدحام خوشایند پراکنده است و من ایمان آورده ام به اجابت آه های از جان برآمده و آغوش گسترده ی مهــــرورزان مـُـنزَل برای روزها[و در بسیاری از موارد دیده شده، شب ها]ی جان فرساینده ی حیات آدمی.

اینجا اما غروب هرگز به دلتنگی آلوده نیست. در مجاورت انیس جان آسمان و زمین جایی برای حضور غمآلودیگی های هرروزه پیدا نمی شود. هرچه هست شعف مطلقیست که از ابتدای خلقت در سرشت این خاک که نه، این قسمت از افلاکِ هبوط کرده برفرش  مرقوم بوده است.

..

اینجا کنار تصوّر آرمانیم از آرزوهای برآورده نشسته ام رو به قبله و زیر سایه ی گنبدی که روزگاری دلآشوبه هایم را در حوض صحن آزادی اش زدودم از پیراهن جان..

السلام علیک یابن موسی بن جعفر..

فلش-فوروارد-پلیز

عمو..  دلمو صاف کن..

تو را دارم 

  

      چه غم دارم..؟ 

 

 ابوالفضل علمدارم...

آسمان نیلی دلم..

خیز ای جانباز مجروح علی

تا نخیزد از بدن روح علی

ای عروس مو سپید غم جهاز

باش مهمان من امشب یک نماز

فاش میبینم که زیر این حجاب

سایه ای افتاده روی آفتاب.. 

  

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..

السلام علیک یا سلطان بی نظیر سرسرای هستی. 

امام تابنده ی بی نظیر من. 

السلام علیک شهاب شتابنده ی دیرپای کهکشان بیدلی هایم. 

مرا ببین حضرت جان..

همانم.. همان خاکستر نشین تارعنکبوت گرفته ی فرتوت. 

همان که هربار که آمد رو به روی ایوان بارگاهتان به شکایت نشست 

و خیره خیره چشم دوخت به گنبد طلایی 

و در تلاطم موج در موج ساقه های استجابت گم شد..  

همان چادر به سرکشیده ی گوشه نشین صحن سرد گوهــــــرشاد. 

همان قامت بسته ی پائین پایتان آقا..

همان که دردش آمده بود از سردرگمی در کلاف درهم تنیده ی دنیاش.

همانم که هرازچندی میآید و یک چمدان رخت چرک بیکسی و اندوه و درماندگیش را 

توی حوض صحن های خانه ی شما می شوید و می رود.. 

یادت هست، میدانم.. 

به معجزه مانند؟ نه.. 

تو خود روح اعجازی و آنقدر باورپذیر و حقیقی آغوش میگشایی رو به ناله هام که گویی مادر، 

که نه گویی خود خدا به دامان می خواندم. 

همیشه هر وقت که باید و هرقدر که دیگر تشنه نباشم 

و نه سیراب.. 

حرامم باد سیری از پریدن در هوای تو آقا جان.

تو تا همیشه ی حیات، 

تا همیشه ی تنفس، 

تا همیشه که آسمان هست 

خورشید تاریکستان ضمیر منی.. 

 

پ.ن - یادم رفت.. آمده بودم بگویم جوانه های سبزم را ببین آقا..

السلام علیک یا حضرت دلدادگی

داری چه می کنی با من بی خود شده ی دردمندت آقا جان..؟ 

عزیز دل.. 

دستم به دامنت

غریبانه ام با تو

ببین خاتونکم.. ببین خاکستر آهت چطور دامنگیر عالمی شده.

ببین..

آرام باش کوچکم. با یک سینه سپر میرسم.

قرار گذاشته ام. این بار خودم پیشمرگت می شوم گلم.

دلت نلرزد نازنین..

دستم به گیس بریده ی فرزندان لعنت چشم سفید شهر طاعون اگر برسد!

نه.. ببخش. ببخش. هراسان نشو.

آمده ام آرامش بگیرم از تو دردانه جان..

بیا. دامانت را بگستران روی خرابه ی جانم.

بیا بگذار خاک دامنت بنشیند روی پلکهام..

ببینم؛ این حکایت آشنای خاک و دامان را تو برایم می گویی..؟

حکایت خاک کوچه های بنی هاشم را میگویم.

سرّ این شباهت را..

خودت بگو خاتونک...

نه، اول آرام بگیر.

این قطره های فروچکنده که روی صورتت به هجمه سقوط میکنند

دلم را آشوب می کند.

می سوزد؟

من هم که گاهی توی خودم گریه میکنم

زخم های دلم میسوزد

اما خب این کجا و آن کجا..

گلم.. 

دستتهایت را بده..

نبینم بلرزی..

نترس.

خودم، خودم با همین نیستی ام مراقبت هستم.

فقط تو آرام بگیر، خب..؟

همه چیز خوب میشود خاتونک جان،

گیریم کمی دیر؛

اما قول میدهم.

فقط اگر دل تو آرام باشد..

دوباره تاسوعا

چه شبانه ی شعف باری..

ببینید؛ 

برق می زند نگاهم میان اینهمه ظلمت. 

آخر فردا.. 

همین فردا 

شما را 

بی دست 

با چشمانی دریده از درد 

در آغوش خواهـــــــم کشید و برادر.. 

برادر خطابتان خواهم کرد، آقای من.  

.. 

  

 

پ.ن-یکی از همین تاسوعا ها..

السلام علیک یابن طاها.. یابن یاسین.. یابن الشمس الزاریات..

شبانه به شبانه می تازانم روزها را.

می تازم که شایداین بار زودتر برسم.

شاید این دفعه دیر نشده باشد

وقتی می رسم تا بیایم تمام حقارت پیکرم را سپر بلایت کنم.

یاحسین(سلام الله علیک)، یابن الزهـــرا(سلام الله علیها) ..

بیایم شاید این بار قصه را جور دیگری،

یک جور که تو "بمانی" تمام کنم.

این بار بیایم، بیایم و هرکاری که "باید" بکنم تا

نگاهت بالای نیزه نرود.

بیایم تا دل دردانه ها نشکند.

بیایم فریاد بزنم،

حنجره ام را شرحه شرحه کنم

شاید این بار..

بگو حسینم..

این بار این حکایت نمی شود تغییــــرکند؟

بگذار برسم.

بگذار برسم تا ببینی خودم چطور یک تنه صد سپاه میشوم

و می ایستم!

می ایستم در برابر این قوم الظالمین.

هزار جان، هزار تن فدای یک لحظه "تو"..

فقط تو "باش".

بمان.  

مرسیانه

مرسی حضرت دریا. 

مرسی که دلمو آروم کردی. 

مرسی که وقتی که حتی فکرشو نمیکردم بهم فرصت دادی تا به اونی که باید، حرفهای رو که باید میگفتم بگم. 

مرسی که بعدش دلمو از هر چیزی جز رضا به رضای پروردگار مشترکمون خالی کردید. 

مرسی برای اون دو رکعتی پائین پای حضرت صالح بن موسی.. 

مرسی برای تمام اتفاق های خیر و خوشی که در راهه. 

إن شاء الله البته!

خدا بزرگه عمو، نه؟

عمو.. 

دلم آشوبه.. 

دستم به دامن باب الحوائجیت عمو. 

عمو نکنه دلم بشکنه. 

عمو تو رو جان.. 

عمو بین من و خدای بالای سر واسطه شو و بخواه که هرچی به صلاحمه برام پیش بیاره. 

اما اینو هم بگو که طاقت درد ندارم. 

جون شبگریه ندارم عمو. 

هرچند خدا بزرگه و دست شما روی سرمه. 

شما هوای دل و دین و دنیامو داری عمو.میدونم. 

عمو میدونم که اجابت نزدیکه عمو..

به زودی همه چیز خوب میشود.. آمین.

نذر میکنم: 

هزار شمع جان سوخته بر مزار مجنون شوریده 

و هزار حلقه گیسوی گشوده ی لیلی 

که مگر بیارامد روح به هزار بادیه سرگردان.. 

باشد که بر مزار ما شمعی بیفروزند و حلقه ای بگشایند از مشکین زلف دلدار..

بین الحرمین..

کی میدونه الآن که من اینجا نشسته م، مامان و بابا توی چند قدمی صحن و سرای شما روی بال فرشته های آستان شما چه احساسی دارن؟ 

کی میدونه توی دل همه ی آدمایی که الآن نشسته اند بین اون دو ردیف نخل که سالیان ساله به احترام شما ایستاده اند چی میگذره.. 

نمیدونم.. 

فقط میدونم که حالم خرابه.. 

دلم از یه غمی داغونه که نمیشه کاریش کرد.. 

دلم یه  آغوش مردونه ی محرم کم داره، آغوشی که قول گرفتم ازتون که یه روزی توی بین الحرمین دربر بگیردم.. 

نامه ای که فرستادم رسیده به دستتون، نه؟ 

از اول اول تا آخر آخرش رو خوندین، نه؟ 

چشم انتظار باشم که یه روز زود اجابتش رو به چشم ببینم، نه؟ 

صبوری ندارم دیگه.. 

به خود خدا دیگه طاقت انتظار ندارم.. 

میخوامت عمو.. 

عاشششششقتم، حتی اگه.. 

دلمو نمیشکنی، مطمئنم. 

شب نامه ی سله بسته

عمو جان، دلم گرفته، تخس شده ام. میشود بی آنکه دربند مقدمه پابند شوم کمی بشنوید مرا؟

عمویم، این روزها کسانی که باید گوششان بدهکارم باشد.. نه، حرفم این نبووووود!!!

حواسم هست که خدایم را کلافه کرده ام از اینهمه سجده سجده یادآوری! و دیگر نباید دست نگاهم به دامان آدمیزاد جماعت باشد، خب یعنی مثل همیشه! من که به یاد ندارم در این سالهای پر از آشفتگی جز از او آرامش خواسته باشم. زحمت ماله کشی روی دست گلهایی که یک به یک آب داده ام هم که همیشه به دوش شما بوده و..

یقین دارم؛ از آن یقین های 100% که آدمی را از سر توکل مست میکند و به سماع درمی آورد روی گدازه های اندوه های دنیایی. رقصی سراسر دهن کجی به ابلیس نومیدی و لحظه به لحظه به قصد قربت دلدار گرامی همیشگی که هرآن بیش تر در خودش غرقم میکند.

حالا آمده ام محض محکم کاری شما را بفرستم به آستانه ی مرحمتی که خود مقیمش هستید. که بروید و بگویید خداجان، دخترک به باب الحوائجتان پناه آورده، آبروداری کنید محض خاطر.......................

بعد می دانم به آن نقطه آخر رسیده و نرسیده خدا لبخند میزند و نورپاشهای رحمت را میچرخاند روی دفتر حیات دخترک و............

و بقیه را که به هزارمین لهجه ی بشری هم به گوشتان زمزمه کرده ام و به دلایل امنیتی ما زمینی ها نمیشود نوشتش..

فقط اینکه.. لطفاً به صحت کامل و رها و غوطه ور در همان مسیر سعادتمندی و حیات بصیرت آمیزی که شریک و مددکارش را هم از شما خواسته ام که برایم – به شفاعت – بخواهید و اینکه وقتی عاشق میشوم.. - چه عبارتیست این "عاشق شدن" – برای اولین و آخرین بار که عاشق میشوم، دل آن آدمیزاد فرشته خوی پاک طینت و بنده ی خالص خداوند را هم بگرویانید به سمت دل ما.

.

.

عشق همیشگی ام؛ نا امیدم نمیکنی.. آمین

السلام علیک یا بانوی آرزو..

امروز روز خوبیه. 

چون روز تولده. 

چون روز میلاد آبجی خانم شماست. 

روز خوبیه چون تو، عموی خوب آسمانها و زمین، خوشحالی و تلالو لبخندت توی نگاه کائنات منعکس شده و منو از خدا سرشار کرده.. 

خواهر پاکیها، تولدتون مبارک..  

مرسی برای آرزویی که واسطه ی اجابتش بودید.

بهــــارم

دوباره محرم.. 

  دوباره شب تاسوعا.. 

    دوباره تو.. 

 

ساقی لب تشنگی های روح آواره ی من، السلام علیک..

مرا امید وصال «تو» زنده می دارد

حالم خوب نیست عمو. نه به خاطر دنیای دور و برم. حال و هوای دنیای درونم گرفته و ابری و داغونه. امسال چرا اینجوری شد پس..؟ چرا به هیچ سجده شکری سر نذاشتم شب تولدت..؟ 

منا از صحن حرم پیغمبر زنگ زد.. 

دلم گرفت.. دلم باز گرفت.  

چی میشه اگه ببینمت دوباره؟ 

آره فهمیدم. 

عمو!

دلم برای تو تنگ شده. 

بذار خوابت بیاد توی چشمای چشم انتظارم. 

بذار رویای بین الحرمین تکرار بشه. بذار فکر کنم اونی که دارم بغلش میکنم یکی دیگه اس. بذار این دفعه هم ذوق کنم از اینکه این سینه ی ستبر عمومه، این عمو سقای منه که دل گرفته از همه جا و همه چی منو محکم - بی دست - بغل کرده.. 

دلم تاب نداره. نفسم بالا نمیاد دبگه. دلم برات تنگ شده.. دلم به خود خود خود خدا تنگ شده برات. دیگه داره میشه خیلی وقت که ندیدمت.. 

بیا. 

تورو خدا. 

تورو خود خدا بذار ببینمت باز.. 

یا اصلاْ بیا، با همون زره و کلاه خود وایسا بالای سرم. 

شب قدر چرا اینقدر دوره؟ 

دلم تنگ شده. 

دل آواره ام تنگه. 

به کی بگم.. 

چله ی حشرخونی گرفتم. 

بیا. 

عمو عباسم. 

دلم گرفته و تنگه به خدا.  

پ.ن-

http://www.bachehayeghalam.ir/media/sound/karimi120(www.BGH.ir).mp3

 http://www.bachehayeghalam.ir/media/sound/karimi120(www.BGH.ir).mp3 

http://www.bachehayeghalam.ir/media/sound/karimi116(www.BGH.ir).mp3