شب نامه ی سله بسته

عمو جان، دلم گرفته، تخس شده ام. میشود بی آنکه دربند مقدمه پابند شوم کمی بشنوید مرا؟

عمویم، این روزها کسانی که باید گوششان بدهکارم باشد.. نه، حرفم این نبووووود!!!

حواسم هست که خدایم را کلافه کرده ام از اینهمه سجده سجده یادآوری! و دیگر نباید دست نگاهم به دامان آدمیزاد جماعت باشد، خب یعنی مثل همیشه! من که به یاد ندارم در این سالهای پر از آشفتگی جز از او آرامش خواسته باشم. زحمت ماله کشی روی دست گلهایی که یک به یک آب داده ام هم که همیشه به دوش شما بوده و..

یقین دارم؛ از آن یقین های 100% که آدمی را از سر توکل مست میکند و به سماع درمی آورد روی گدازه های اندوه های دنیایی. رقصی سراسر دهن کجی به ابلیس نومیدی و لحظه به لحظه به قصد قربت دلدار گرامی همیشگی که هرآن بیش تر در خودش غرقم میکند.

حالا آمده ام محض محکم کاری شما را بفرستم به آستانه ی مرحمتی که خود مقیمش هستید. که بروید و بگویید خداجان، دخترک به باب الحوائجتان پناه آورده، آبروداری کنید محض خاطر.......................

بعد می دانم به آن نقطه آخر رسیده و نرسیده خدا لبخند میزند و نورپاشهای رحمت را میچرخاند روی دفتر حیات دخترک و............

و بقیه را که به هزارمین لهجه ی بشری هم به گوشتان زمزمه کرده ام و به دلایل امنیتی ما زمینی ها نمیشود نوشتش..

فقط اینکه.. لطفاً به صحت کامل و رها و غوطه ور در همان مسیر سعادتمندی و حیات بصیرت آمیزی که شریک و مددکارش را هم از شما خواسته ام که برایم – به شفاعت – بخواهید و اینکه وقتی عاشق میشوم.. - چه عبارتیست این "عاشق شدن" – برای اولین و آخرین بار که عاشق میشوم، دل آن آدمیزاد فرشته خوی پاک طینت و بنده ی خالص خداوند را هم بگرویانید به سمت دل ما.

.

.

عشق همیشگی ام؛ نا امیدم نمیکنی.. آمین