توی رویام میدوم. خاک آلود، سراپا..
میرسم کنار قامتش و تمام بهشت را بغل میکنم و برمیخیزم.
قلبش مثل قناری کوچکی می تپد و جانم را میگیرد این نفســ نفسـ نفس زدنش..
تشنه نیست و اصلا از یاد برده تَـرَک های لبهاش را..
دل توی دلش نیست..
من که تاریخ این روز سنگی را هزاربار شنیده ام، میدانم که خبر خوشی در هیچ خیمه ای در انتظار نیست.
اما چه کنم که همچنان قلبش هزار بار در دقیقه به هم آوایی کائنات می پرسد:
ای اهل حرم؛
میر و علمدار نیــــــــــــــامد؟
سقای حسین، سیّد و سالار نیامد؟؟
.
.
نوایی از جان عمو برآمده و بر گوشش نشسته که
الله اکبــــر!
پدر شکر کرده و امیدش در برابر هجوم کمانداران سیاهی، در تعارضی آشکار قیام کرده است..
الله اکبــر!
خاتونک پلکها را میفشارد بر هم..
هر دعایی که رباب به روی ماه اصغر خوانده تکرار میکند..
دو دست کوچک را رو به کهکشانی از درد گشوده و دل لرزانش قرص است.
.
.
.
.
پ.ن- 133 بار نجوا کن
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین ، اکشف کربی بحق اخیک الحسین..