ببین خاتونکم.. ببین خاکستر آهت چطور دامنگیر عالمی شده.
ببین..
آرام باش کوچکم. با یک سینه سپر میرسم.
قرار گذاشته ام. این بار خودم پیشمرگت می شوم گلم.
دلت نلرزد نازنین..
دستم به گیس بریده ی فرزندان لعنت چشم سفید شهر طاعون اگر برسد!
نه.. ببخش. ببخش. هراسان نشو.
آمده ام آرامش بگیرم از تو دردانه جان..
بیا. دامانت را بگستران روی خرابه ی جانم.
بیا بگذار خاک دامنت بنشیند روی پلکهام..
ببینم؛ این حکایت آشنای خاک و دامان را تو برایم می گویی..؟
حکایت خاک کوچه های بنی هاشم را میگویم.
سرّ این شباهت را..
خودت بگو خاتونک...
نه، اول آرام بگیر.
این قطره های فروچکنده که روی صورتت به هجمه سقوط میکنند
دلم را آشوب می کند.
می سوزد؟
من هم که گاهی توی خودم گریه میکنم
زخم های دلم میسوزد
اما خب این کجا و آن کجا..
گلم..
دستتهایت را بده..
نبینم بلرزی..
نترس.
خودم، خودم با همین نیستی ام مراقبت هستم.
فقط تو آرام بگیر، خب..؟
همه چیز خوب میشود خاتونک جان،
گیریم کمی دیر؛
اما قول میدهم.
فقط اگر دل تو آرام باشد..
چه شبانه ی شعف باری..
ببینید؛
برق می زند نگاهم میان اینهمه ظلمت.
آخر فردا..
همین فردا
شما را
بی دست
با چشمانی دریده از درد
در آغوش خواهـــــــم کشید و برادر..
برادر خطابتان خواهم کرد، آقای من.
..
پ.ن-یکی از همین تاسوعا ها..
شبانه به شبانه می تازانم روزها را.
می تازم که شایداین بار زودتر برسم.
شاید این دفعه دیر نشده باشد
وقتی می رسم تا بیایم تمام حقارت پیکرم را سپر بلایت کنم.
یاحسین(سلام الله علیک)، یابن الزهـــرا(سلام الله علیها) ..
بیایم شاید این بار قصه را جور دیگری،
یک جور که تو "بمانی" تمام کنم.
این بار بیایم، بیایم و هرکاری که "باید" بکنم تا
نگاهت بالای نیزه نرود.
بیایم تا دل دردانه ها نشکند.
بیایم فریاد بزنم،
حنجره ام را شرحه شرحه کنم
شاید این بار..
بگو حسینم..
این بار این حکایت نمی شود تغییــــرکند؟
بگذار برسم.
بگذار برسم تا ببینی خودم چطور یک تنه صد سپاه میشوم
و می ایستم!
می ایستم در برابر این قوم الظالمین.
هزار جان، هزار تن فدای یک لحظه "تو"..
فقط تو "باش".
بمان.