السلام علیک یا سلطان بی نظیر سرسرای هستی.
امام تابنده ی بی نظیر من.
السلام علیک شهاب شتابنده ی دیرپای کهکشان بیدلی هایم.
مرا ببین حضرت جان..
همانم.. همان خاکستر نشین تارعنکبوت گرفته ی فرتوت.
همان که هربار که آمد رو به روی ایوان بارگاهتان به شکایت نشست
و خیره خیره چشم دوخت به گنبد طلایی
و در تلاطم موج در موج ساقه های استجابت گم شد..
همان چادر به سرکشیده ی گوشه نشین صحن سرد گوهــــــرشاد.
همان قامت بسته ی پائین پایتان آقا..
همان که دردش آمده بود از سردرگمی در کلاف درهم تنیده ی دنیاش.
همانم که هرازچندی میآید و یک چمدان رخت چرک بیکسی و اندوه و درماندگیش را
توی حوض صحن های خانه ی شما می شوید و می رود..
یادت هست، میدانم..
به معجزه مانند؟ نه..
تو خود روح اعجازی و آنقدر باورپذیر و حقیقی آغوش میگشایی رو به ناله هام که گویی مادر،
که نه گویی خود خدا به دامان می خواندم.
همیشه هر وقت که باید و هرقدر که دیگر تشنه نباشم
و نه سیراب..
حرامم باد سیری از پریدن در هوای تو آقا جان.
تو تا همیشه ی حیات،
تا همیشه ی تنفس،
تا همیشه که آسمان هست
خورشید تاریکستان ضمیر منی..
پ.ن - یادم رفت.. آمده بودم بگویم جوانه های سبزم را ببین آقا..