بین الحرمین..

کی میدونه الآن که من اینجا نشسته م، مامان و بابا توی چند قدمی صحن و سرای شما روی بال فرشته های آستان شما چه احساسی دارن؟ 

کی میدونه توی دل همه ی آدمایی که الآن نشسته اند بین اون دو ردیف نخل که سالیان ساله به احترام شما ایستاده اند چی میگذره.. 

نمیدونم.. 

فقط میدونم که حالم خرابه.. 

دلم از یه غمی داغونه که نمیشه کاریش کرد.. 

دلم یه  آغوش مردونه ی محرم کم داره، آغوشی که قول گرفتم ازتون که یه روزی توی بین الحرمین دربر بگیردم.. 

نامه ای که فرستادم رسیده به دستتون، نه؟ 

از اول اول تا آخر آخرش رو خوندین، نه؟ 

چشم انتظار باشم که یه روز زود اجابتش رو به چشم ببینم، نه؟ 

صبوری ندارم دیگه.. 

به خود خدا دیگه طاقت انتظار ندارم.. 

میخوامت عمو.. 

عاشششششقتم، حتی اگه.. 

دلمو نمیشکنی، مطمئنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد