غریبانه ام با تو

ببین خاتونکم.. ببین خاکستر آهت چطور دامنگیر عالمی شده.

ببین..

آرام باش کوچکم. با یک سینه سپر میرسم.

قرار گذاشته ام. این بار خودم پیشمرگت می شوم گلم.

دلت نلرزد نازنین..

دستم به گیس بریده ی فرزندان لعنت چشم سفید شهر طاعون اگر برسد!

نه.. ببخش. ببخش. هراسان نشو.

آمده ام آرامش بگیرم از تو دردانه جان..

بیا. دامانت را بگستران روی خرابه ی جانم.

بیا بگذار خاک دامنت بنشیند روی پلکهام..

ببینم؛ این حکایت آشنای خاک و دامان را تو برایم می گویی..؟

حکایت خاک کوچه های بنی هاشم را میگویم.

سرّ این شباهت را..

خودت بگو خاتونک...

نه، اول آرام بگیر.

این قطره های فروچکنده که روی صورتت به هجمه سقوط میکنند

دلم را آشوب می کند.

می سوزد؟

من هم که گاهی توی خودم گریه میکنم

زخم های دلم میسوزد

اما خب این کجا و آن کجا..

گلم.. 

دستتهایت را بده..

نبینم بلرزی..

نترس.

خودم، خودم با همین نیستی ام مراقبت هستم.

فقط تو آرام بگیر، خب..؟

همه چیز خوب میشود خاتونک جان،

گیریم کمی دیر؛

اما قول میدهم.

فقط اگر دل تو آرام باشد..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد